در این پست از اپلای نو خاطرات برندگان لاتاری گرین کارت آمریکا را در قالب داستان برایتان آماده کرده ایم:

۱. خاطره سارا – دختری که تنهایی به آمریکا رفت
سارا، ۲۷ ساله از تهران، وقتی ایمیل نتایج لاتاری را باز کرد، باورش نمیشد که برنده شده است. او که هیچ تجربهای از سفرهای بینالمللی نداشت، با ترس و هیجان فراوان مراحل گرفتن ویزا را طی کرد. روزی که به فرودگاه لسآنجلس رسید، احساس میکرد دنیا برایش تغییر کرده است. اولین چالشش پیدا کردن خانه و کار بود. بعد از چند ماه کار در یک کافه، در دورههای طراحی گرافیک شرکت کرد و حالا بهعنوان طراح در یک شرکت معتبر کار میکند. میگوید: «رفتن به آمریکا برایم مثل یک پرش بزرگ بود، اما حالا خوشحالم که این ریسک را پذیرفتم.»
۲. خاطره علی – از مکانیکی در شیراز تا مدیریت در نیویورک
علی ۳۲ ساله از شیراز، مکانیک ماهری بود که همیشه آرزو داشت در یک کشور پیشرفته کار کند. وقتی در لاتاری برنده شد، دوستانش باور نمیکردند که واقعاً بتواند آمریکا را به خانه جدیدش تبدیل کند. با سرمایه اندکی که داشت، به نیویورک رفت و در ابتدا در یک تعمیرگاه خودرو مشغول به کار شد. سختترین لحظه برایش زمانی بود که به دلیل نداشتن اعتبار مالی، نمیتوانست خانه اجاره کند. اما با تلاش زیاد، کمکم مشتریهای بیشتری پیدا کرد و توانست تعمیرگاه خودش را راهاندازی کند. حالا میگوید: «لاتاری برای من یک شانس طلایی بود، اما بدون تلاش هیچ موفقیتی امکانپذیر نیست.»
۳. خاطره خانواده رضایی – وقتی یک خانواده چهار نفره از صفر شروع میکند
خانواده رضایی با دو فرزند خردسال در لاتاری برنده شدند. مهاجرت برای آنها تصمیمی سخت اما هیجانانگیز بود. آنها خانه و زندگیشان را فروختند و به تگزاس رفتند، چون شنیده بودند هزینه زندگی در آنجا کمتر است. روزهای اول با مشکلات زیادی روبهرو شدند، از پیدا کردن مدرسه مناسب برای بچهها گرفته تا سازگاری با محیط جدید. اما بعد از چند سال، پدر خانواده توانست در یک شرکت مهندسی مشغول به کار شود و مادر خانواده یک کسبوکار آنلاین راهاندازی کرد. حالا فرزندانشان بهراحتی انگلیسی صحبت میکنند و از زندگی در آمریکا راضی هستند.
۴. خاطره حمید – تجربه سخت و شیرین یک مجرد در شیکاگو
حمید، ۲۹ ساله از مشهد، وقتی در لاتاری برنده شد، تصور میکرد از همان روز اول زندگی رویاییاش آغاز میشود. اما واقعیت متفاوت بود. بدون دوست و خانواده، در شیکاگو مستقر شد و روزهای اول حتی برای غذا خوردن هم مشکل داشت چون با فرهنگ غذایی جدید آشنا نبود. بعد از چند ماه کار در رستوران، توانست وارد یک دوره تخصصی فناوری اطلاعات شود. حالا در یک شرکت بزرگ کار میکند و از تجربهاش میگوید: «زندگی در آمریکا پر از چالش است، اما اگر صبور و پرتلاش باشی، میتوانی به جایی که میخواهی برسی.»
پارت ۱ خاطره سارا برنده لاتاری
سارا هیچوقت آدم ریسکپذیری نبود. زندگیاش در تهران روی یک روال مشخص میچرخید؛ کار ثابت، دوستان همیشگی، خانوادهای که همیشه حمایتش میکردند. اما انگار لاتاری برای این آمده بود که همهچیز را به هم بزند.

وقتی نتایج را دید، اصلاً باورش نمیشد. چند بار کد تأییدش را چک کرد، دوباره صفحه را بارگذاری کرد، اما نوشتهی سبزرنگ هنوز همانجا بود: “You have been randomly selected.”
درست از همان لحظه، نگرانیهایش شروع شد. واقعاً باید بروم؟ اگر نروم، پشیمان میشوم؟ اگر بروم، چه اتفاقی میافتد؟ هیچ تصوری از زندگی در آمریکا نداشت. نه دوستی، نه آشنایی، نه حتی یک برنامهی مشخص. خانوادهاش اول فکر کردند که شوخی میکند. وقتی جدی شد، مخالفت نکردند، اما ته دلشان پر از نگرانی بود. “دختر تنهایی اونجا چیکار میخوای بکنی؟”
روز مصاحبه که رسید، سارا زودتر از ساعت مقرر خودش را به سفارت رساند. سالن انتظار پر از آدمهایی بود که هرکدام به شکلی استرس داشتند. بعضیها دعا میخواندند، بعضیها در تلفنهایشان غرق بودند، و بعضیها، مثل سارا، فقط زل زده بودند به زمین. نوبتش که شد، آرام جلو رفت. افسر کنسولی چند سوال کلی از او پرسید، نگاهی به مدارکش انداخت، چند ثانیه مکث کرد و بعد گفت: “ویزای شما تأیید شد.”
سارا تا بیرون از سفارت متوجه نشد که دستهایش هنوز میلرزد. این جملهای که هزاران نفر آرزوی شنیدنش را داشتند، حالا زندگیاش را به قبل و بعد تقسیم کرده بود.
اما فرودگاه لسآنجلس برایش شبیه سیارهای دیگر بود.
تکوتنها وسط جمعیتی که با عجله از کنارش میگذشتند، به تابلوهای راهنما نگاه میکرد و سعی میکرد مسیر بخش مهاجرت را پیدا کند. مأمور مرزی چند سوال ساده پرسید، مهر ورود را روی پاسپورتش زد و بعد گفت: “خوش آمدید.”
همین؟ تمام شد؟
شب اول را در یک هاستل ارزان در مرکز شهر گذراند. چند تخت فلزی در یک اتاق کوچک، بوی عجیبی که در فضا پیچیده بود، و چمدانی که زیر تخت قفل کرده بود تا خیالش راحت باشد. تمام شب بیدار ماند و به سقف زل زد. “حالا باید چیکار کنم؟”
روزهای اول، بیشتر وقتش صرف گشتن دنبال کار شد. رزومهاش را برای چند جا فرستاد، اما پاسخی نگرفت. در نهایت، همان راهی را رفت که خیلی از مهاجران میروند: سر زدن حضوری به کافهها و رستورانها. بعد از چند روز، یک کافه در حومه شهر قبول کرد که او را بهعنوان باریستا استخدام کند.
کار در کافه سختتر از چیزی بود که فکرش را میکرد. سفارشها را باید سریع آماده میکرد، لهجهی مشتریها را نمیفهمید، و بارها مجبور شد دوباره بپرسد که چی میخواهند. بعضیها اخم میکردند، بعضیها حوصلهشان سر میرفت، و بعضیها مهربان بودند و آرام برایش تکرار میکردند.
کمکم یاد گرفت. فهمید که در آمریکا، کسی منتظرش نیست، کسی کمکش نمیکند، و اگر نپرسد، هیچچیز یاد نمیگیرد. فهمید که تنهایی، سختترین قسمت مهاجرت است. روزهایی بود که همهچیز خوب پیش میرفت، و روزهایی هم که احساس میکرد از پسش برنمیآید. اما تسلیم نشد.
بعد از چند ماه، از پولهایی که جمع کرده بود، برای یک دورهی آنلاین طراحی گرافیک ثبتنام کرد. روزها در کافه کار میکرد، شبها طراحی یاد میگرفت. کمکم نمونهکارهایش را در سایتهای کاریابی قرار داد. بالاخره، بعد از شش ماه، اولین پروژهی فریلنسریاش را گرفت. و این شروعی بود برای تغییر مسیرش.
حالا، دو سال از آن روزها گذشته. سارا دیگر در کافه کار نمیکند. یک شغل ثابت در یک شرکت تبلیغاتی دارد و در آپارتمان خودش زندگی میکند. هنوز هم بعضی شبها دلتنگ ایران میشود، اما وقتی به گذشته نگاه میکند، میبیند که چقدر تغییر کرده است.
مهاجرت آسان نیست. اما اگر بخواهی، میتوانی راهت را پیدا کنی.
پارت ۲- خاطره علی مکانیک ۳۲ ساله از شیراز
علی، مردی ۳۲ ساله از شیراز، یکی از آن مکانیکهای ماهری بود که دستهایش بوی روغن موتور میداد اما چشمانش همیشه رؤیای آسمانهای بلندتر را جستوجو میکرد. از نوجوانی آرزو داشت روزی در کشوری پیشرفته کار کند و زندگیاش را از نو بسازد.

وقتی خبر برنده شدنش در لاتاری آمریکا را گرفت، دقایقی طولانی به صفحه مانیتور خیره ماند. باورش نمیشد. حتی وقتی مدارک را آماده میکرد و بلیت نیویورک را میخرید، دوستانش هنوز با شک و تردید به او نگاه میکردند.
علی با سرمایهای اندک و دل پر از امید وارد نیویورک شد. شهری که به قول خودش، در ابتدا به جای آغوش، دیوارهای سرد به او نشان داد. روزهای اول، جایی برای ماندن نداشت. به دلیل نداشتن سابقه مالی و اعتباری، صاحبان ملک حاضر نبودند خانهای به او اجاره دهند. شبهایی بود که ناچار روی کاناپه خانه یکی از دوستان ایرانیاش میخوابید یا در تعمیرگاهی که کار میکرد، شب را به صبح میرساند.
با وجود همه سختیها، تسلیم نشد. از همان روزهای نخست در یک تعمیرگاه خودرو مشغول شد؛ جایی که هر پیچی که محکم میبست و هر موتوری که روشن میکرد، گویی تکهای از آرزوهایش را میساخت. مهارتهای فنی عالی و اخلاق کاریاش باعث شد کمکم مشتریها به او اعتماد کنند. مدتی بعد، علی توانست با پولی که پسانداز کرده بود، یک تعمیرگاه کوچک اما دنج برای خودش باز کند.
حالا، چند سال بعد، وقتی مقابل مغازه خودش میایستد و تابلوی بزرگ «Auto Repair – Ali» را نگاه میکند، با لبخند میگوید: «لاتاری برای من یک شانس طلایی بود، اما بدون تلاش، حتی شانس هم به جایی نمیرسد. مهاجرت سخت است، خیلی سختتر از چیزی که فکر میکردم. اما وقتی از ته دل بخواهی و بجنگی، میشود به رؤیاهایت رسید.»
پارت ۳ـ خانواده رضایی
خانواده رضایی، یک خانواده چهارنفره اهل کرج، وقتی فهمیدند در لاتاری برنده شدهاند، باورشان نمیشد. چند هفته طول کشید تا تصمیم قطعی بگیرند. مهاجرت برایشان به معنی از دست دادن چیزهای زیادی بود؛ خانهای که با زحمت خریده بودند، دوستان، خانواده و تمام خاطراتشان. اما ته دلشان میدانستند اگر حالا این فرصت را از دست بدهند، شاید دیگر تکرار نشود.

ماههای آخر پر از کارهای ناتمام بود: فروش خانه، خداحافظیهای سخت، بستن چمدانها. روزی که از فرودگاه امام خمینی پرواز کردند، حال و هوایشان عجیب بود؛ ترکیبی از هیجان، نگرانی و دلتنگی. مادر خانواده موقع خداحافظی با والدینش نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. بچهها هنوز دقیق نمیدانستند چه تغییری در انتظارشان است و با شور و شوق به هواپیما نگاه میکردند.
آنها تگزاس را انتخاب کرده بودند، چون شنیده بودند هزینههای زندگی نسبت به شهرهای بزرگ کمتر است. اما روزهای اول غافلگیرشان کرد. پیدا کردن خانه بدون سابقه اعتباری آسان نبود. برای اجاره، مجبور شدند پیشپرداخت زیادی بدهند. پیدا کردن مدرسه مناسب برای بچهها هم دردسرهای خودش را داشت و حسابی سردرگمشان کرده بود.
پدر خانواده که مهندس عمران بود، ماهها برای پیدا کردن شغل مرتبط تلاش کرد. در این مدت کارهای موقتی انجام داد: از کمک در کارگاههای ساختمانی گرفته تا رانندگی برای شرکتهای حملونقل. مادر خانواده هم که نمیتوانست بیرون از خانه کار کند، شروع کرد محصولات هنری دستساز ایرانی را به صورت آنلاین بفروشد.
زندگی در سال اول پر از استرس و عدم قطعیت بود. گاهی آخر شبها، وقتی بچهها خواب بودند، پدر و مادر درباره برگشتن به ایران حرف میزدند؛ هرچند ته دلشان میدانستند که دیگر راه برگشتی نیست.
با گذشت زمان، شرایط آرامتر شد. پدر توانست در یک شرکت مهندسی معتبر کار پیدا کند. مادر کسبوکار کوچک آنلاینش را گسترش داد. بچهها زبان انگلیسی را یاد گرفتند و دوستان جدید پیدا کردند.
امروز، خانواده رضایی زندگی باثباتتری دارند. هنوز هم گاهی دلتنگ میشوند، اما میدانند که مهاجرت برایشان فقط یک جابهجایی نبود؛ یک تصمیم بزرگ بود که زندگیشان را برای همیشه تغییر داد.
پارت ۴- خاطره حمید – تجربه سخت و شیرین یک مجرد در شیکاگو
حمید، ۲۹ ساله از مشهد، بعد از چند سال شرکت در لاتاری بالاخره در سال ۲۰۲۲ برنده شد. بلافاصله بعد از اعلام نتایج، وارد مرحله آمادهسازی مدارک شد؛ کاری که چندین ماه زمان برد. او باید اسناد هویتی، مدارک تحصیلی، سوابق کاری و گواهیهای مالی لازم را تهیه میکرد. پس از انجام مصاحبه و دریافت ویزا، در نهایت تصمیم گرفت به شیکاگو برود؛ شهری که اطلاعات کمی درباره آن داشت اما میدانست فرصتهای کاری مناسبی دارد.

حمید بدون اینکه خانواده یا دوستی در آمریکا داشته باشد، وارد شیکاگو شد. در روزهای اول، چالشهای زیادی را تجربه کرد. اجاره کردن خانه بدون سابقه اعتباری برایش بسیار دشوار بود و مجبور شد مدتی در یک اتاق اشتراکی زندگی کند. آشنایی نداشتن با فرهنگ غذایی و حتی مسائل سادهای مثل پیدا کردن غذای حلال یا خرید مواد اولیه باعث شد هفتههای اول سختتر بگذرد.
از نظر مالی هم تحت فشار بود. پس از مدتی جستجو، برای تأمین هزینههای اولیه زندگی، کار در یک رستوران را قبول کرد؛ شغلی موقتی که ارتباطی با تخصص یا علایقش نداشت، اما ناچار بود برای تأمین مخارج، هر کاری که لازم بود انجام بدهد.
در همان دوران کار در رستوران، تصمیم گرفت مسیر شغلیاش را تغییر دهد. با تحقیق و مشورت با افراد دیگر، وارد یک دوره تخصصی در حوزه فناوری اطلاعات (آیتی) شد. این دوره چند ماه طول کشید و شامل آموزشهای فشرده در زمینه شبکه و پشتیبانی فنی بود. پرداخت شهریه این دوره برایش آسان نبود، اما آن را نوعی سرمایهگذاری روی آینده میدید.
بعد از اتمام دوره، حمید موفق شد در یک شرکت بزرگ در شیکاگو مشغول به کار شود. حقوقش بهتر شد و توانست به تدریج زندگیاش را سامان بدهد؛ یک آپارتمان کوچک برای خودش اجاره کند و حتی بخشی از درآمدش را پسانداز کند.
او حالا میگوید: «زندگی در آمریکا با آن چیزی که قبل از مهاجرت تصور میکردم خیلی فرق داشت. فکر میکردم از روز اول همه چیز عالی پیش میرود، ولی واقعیت این بود که باید از صفر شروع میکردم. با صبر، یادگیری مداوم و تلاش زیاد توانستم کمکم پیشرفت کنم. هنوز هم چالش وجود دارد، ولی الان میدانم اگر هدف داشته باشی و برایش بجنگی، دیر یا زود نتیجهاش را میبینی.»